پاهایم روی زمین فرود نمی آیند.
نمی توانم کفش هایم را روی خاکی بگذارم که با خونتان آبیاری شده..
کفش ها را از پا میکنم...
اما، نکند پاهایم روی استخوان تو باشد..
استخوان جگرگوشه ی مادری که به انتظار یک بند انگشت فرزندش نشسته است و شبانه روز اشک می ریزد...
و چه سخت است انتظار...
پاهایم سست شده است.گویا دیگر نمی توانم پا بر این خاک گذارم.
اما..
اما صبری نمانده،
باید خود را به تو برسانم.
کاش می توانستم پرواز کنم
و از بالای این خاک،خود را به تو برسانم.
کاش چفیه ام بال پرواز می شد و مرا در آستان کویتان به پرواز در می آورد.
کاش سهم من هم از زمین، آسمانی شدن میشد.
کاش سهم من هم از زمین، پرواز میشد.
پرواز به سوی خدا...به همان جایی که شما رفتید.
کاش سهم من از شما، تنها نگاه کردن به عکس هایتان و اشک اندود شدن چشم هایم نبود.
کاش آنقدر انسانیت می داشتم که همنشین شما شوم.
کاش لااقل می توانستم هم کلامتان شوم.
اما حیف که همه ی این ها لیاقت می خواهد..
و سعادت..
که من بی نصیبم.
و فقط امید دارم به لطف پروردگار..
که خودش گفت "لاتقنطوا من رحمه الله"
و به امید لطفش میگویم:
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک